پارسا

پارسا جان تا این لحظه 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن دارد

خاطرات پسرم

گل پسرم سلام مامانی

بلاخره روزای سخت تمام شد و شما کنار ما اومدی و خونوادمون سه نفره شدن.

شما قرار بوده 8 مهر بیای پیشمون اما خوب به دلایلی 10 مهر به دنیا اومدی....

چقدر هم زود گذشت.از وقتی اومدی نمیفهمم روزها چطور شب میشه نازنینم.

بابایی و مامانی وقتی شما 2 روزت بود رفتن مکه و وقتی اومدن پسر نازم 33 روزش بود.

چقدر بابایی و مامانی دوس داشتن بغلت کنن اما خوب سرما خورده بودن.مامانی که دیگه خیلی بی طاقت میشد دهنش رو با ماسک میپوشوند و اروم میومد کنارت.

اولین بار که صداشون رو شنیدی چقدر غریبی کردی پسرکم.اما الان اینقدر براشون میخندی و ذوق میکنی.

بابایی هم تا حالا یاد ندارم بچه کوچیک بغل کرده باشه هروقت میریم بغلت میکنه و میخوابوندت و برات ذوق میکنه میگه بغل من آروم میشه....

دایچی(همون دایی داود که عادت کرده بهت بگه دایچی) هر وقت ما خونه خودمون باشیم اول میاد به شما سرمیزنه بعد میره خونه.

هرشب زنگ میزنن اگه خودتون نمیاین پارسا رو بفرستین بیاد.

فدات بشم که اینقده عزیزی برای همه.

وقتی هم میریم خونه عزیز اینا همه عموها دورت جمع میشن و نوبت به من و بابایی نمیرسه..

عمو اسلام ، عمو مسلم ، عمو مصطفی و عمو محمد همگی خیلی دوست دارن...

از عمه ها هم که نگو مدام زنگ میزنن و حال پسرمو میپرسن.

الان هم شما بغل مامان بودی که این خاطرات رو با هم مرور کردیم...

دوست دارم دنیا دنیا


تاریخ : 27 آبان 1392 - 19:33 | توسط : مامان پارسا | بازدید : 1323 | موضوع : وبلاگ | 12 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام